جویبارلحظه ها

ازتهی سرشار ... جویبارلحظه هاجاریست

سلام،يكي از دوستان ازم خواست كه داستان عاشقيشو بزارم تو وب ،منم قبول كردم اسم افراد تغيير نكرده براي اينكه شايد اون افراد هم از خواننده هاي اين وب باشن و ميخوام بدونه پرستوخانوم چقدر معشوقشو دوست داشته ولي اون ....


بسم الله الرحمن الرحیم.

شاید همه چیز از دوران بچگی شروع شد. علاقه من به آسمون و ستاره ها. وقتی شبهای تابستون توی حیاط خونمون میخوابیدم. زیر سقف آسمون. آسمون و ستاره ها. اون موقع 18 سالم بود. رفتم کتابخونه و دوتا کتاب با زحمت پیدا کردم هردوشون چاپ سال 49 بودن. انقدر سماجت به خرج دادم و دنبال نجوم رو گرفتم گرفتم که با خسرو آشنا شدم یعنی کلا خانواده من با اون آشنا شدن و خانواده اون هم تقریبا با من اون با وجود سن کمش (24 سال) از اساتید مجرب نجوم بود.. اون  خوب کمک میکرد. اولا دوستش نداشتم تنها برای اون احترام قائل بود. گذشت تا فهمیدم میخواد با یکی از دوستای خودم توی انجمن ازدواج کنه برادر اون هم دوست خسرو بود و همیشه زهرا از صمیمیت اونها واسم تعریف میکرد منم به خاطر خسرو چیزی نمیگفتم و زهرا  متوجه علاقه من شده بود و تا میتونست با حرفهایی که خوب میدونست من عذاب میکشم، هر روز از روز قبل بیشتر عذابم میداد.. واااای که چه روزایی داشتم اون میدونست دوستش دارم و �وستم داشت مشکل این بود که اون تنها پسر خانواده بود و البته بچه بزرگ و پدر و مادرش اجازه نمیدادن که با یه دختر از شهر دیگه ازدواج کنه.

گذشت و من هم نجوم رو به خوبی یاد گرفتم خودم توی خونه خوندم و به خاطر علاقه ای که داشتم خیلی زود تونستم نجوم عمومی و مقدماتی  رو درس بدم 4سال از علاقمون گذشته بود. توی دوتا استان جدا. آرزومون این بود که برای 1ساعت هم شده همو ببینیم. توی مدت این چهار سال 2بار همو دیدیم.هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش میشدم. اون 2سال قبل از زهرا جدا شده بود  با اینکه واسه ازدواج میخواستش اما رفتارهای بچه گانه زهرا اونو خسته و خسته کرده بود .

من به خاطر علاقم به نجوم دانشگاه شرکت نکردم و نجوم رو توی شهرم قوی کردم که تا حدی هم موفق بودم. تصمیم  رفتن به دانشگاه گرفته بودم و انقدر تلاش کردم تا شهر اون قبول بشم. وااااای که چقدر خوشحال بودم به شهری میرفتم که  آرزوی قدم زدن توش رو داشتم. اون موقع تهران نمایشگاهی از عکسهاش گذاشته بود و وقتی بهش گفتم، دیووونه وار فقط اسممو صدا میزد. باور نمیکرد که توی شهرش هستم. حالا 3سال از اون موقع میگذره یعنی سال 7 از عشق ما.

روزهای خوبی بود. نمیتونستیم زیاد همو ببینیم چون اون یه شهر دیگه البته توی همون استان دانشجو بود. گاهی دعوامون میشد و دلیلش دلتنگی های من بود و کارهای زیاد خسرو. توی دانشگاه برنامه ای ترتیب دادم وبه عنوان سخنران دعوتش کردیم چه روزهای خوبی بود. من و خسرو توی یک شهر. من همیشه خودمو شاگردش میدونستم . وقتی میدیدمش تمام تنم یخ میزد. اون وقتی منو میدید تمام تلاشش رو میکرد خودش رو عادی نشون بده اما کاملا از لکنت زبونش و رفتارش میشد فهمید توی دلش چی میگذره. من جزو مدیرای سایتش شده بودم و در نبود اون همیشه از سایت مواظبت میکردم .شده بود مثل خونه دوم خودم.

...روزهایی که میومدن و میرفتن. ما همو نمی دیدیم اما بودن توی یک استان و گاهی توی یه شهر بهمون آرامش میداد. روز خریدن لپ تاپم از محل کارش که توی شهر دیگه بود خودش رو سریع به من رسوند وبا هم رفتیم مغازه دوستش و من یه لپ تاپ خوب خریدم. اما بی خبر از اینکه خزان عشقمون داره میرسه.

خسرو 2/تیر سال 91 عقد کرد بیشتر از این نمیتونم بگم چون اگه کسی رو واقعا دوست داشته باشید میدونید چه به من گذشت. اما دیگه راهی نداشتم حتی شکایتی از خدا نمیتونستم بکنم. روزی که از خودش شنیدم تا 3روز بستری شدم و از اون روز من موندم و روز های گرم اهواز ویه اسپری تنفسی که شده یادگار روز رفتنش. و آقایی که استادمه توی دانشگاه و برادر زهراست یعنی همون دوست قدیمیه خسرو. شاید شاید شاید. اوایل بهم زنگ میزد و داغم تازه میشد نه میتونستم جواب بدم و نه میتونستم جواب ندم به حرف دلم گوش میکردم و جواب میدادم. حس میکردم از ازدواجش راضی نیست اما واقعیت ازدواجش بود و تنها موندن من. حالا وقتای دلتنگی لپ تاپم و بغل میکنم و به یا روزی که با هم خریدیمش .........

قرارمون شده رسیدن به هم بعد از مرگ

از طرف پرستو

+نوشته شده در 12 آبان 1391برچسب:,ساعت16:39توسط miss zeynab | |